Paradoxicalism



شاید بشه گفت تمام مشکلم اینه که نمی‌تونم همیشه همه‌چیزو بدونم.

برای همین همیشه ذهنم سعی می‌کنه خودش جوابا رو پیدا کنه و خب طبیعتا به سمت تاریک‌ترین چیزا می‌ره، و دردآوره. و نمی‌تونم کاریش کنم. حتی نمی‌تونم تحملش کنم.


چرا فرآورده‌ی عشق برای من بیشتر از شادی، رنجه؟

می‌دونم که مشکل از خودمه اما کاش بتونم یه راهی براش پیدا کنم.

گاهی اینقدر خسته می‌شم که جدی دلم می‌خواد همه‌چیز رو ول کنم و برم.


Overthinking


چرا همیشه میخوام خودمو یجوری مسئول کارا و اشتباهات بقیه بدونم که نخوام اونا رو مقصر کنم؟

نه. این کاملا اشتباه اون بوده، من هیچ دخلی بهش ندارم. من حتی بهش هشدار و اخطار دادم.

اشتباه اونه که به زندگی من و رابطه‌ی من نگاه میکنه و خودشو با من یکی میبینه و فکر میکنه هر کاری که من کردم رو اون هم باید بکنه.

ما که بچه نیستیم، خودشم که ادعا میکرد بزرگ شده، پس حتما میفهمه داره با زندگیش چیکار میکنه.

حس میکنم بدجنسم. دلم میخواد بهش اثبات شه که اشتباه کرده و شکست بخوره تا درستی خودم معلوم بشه.

چرا اینقدر اصرار داره که تلقین کنه همه چی خوبه؟ یکم تحمل سختی همچینم بد نیست. یکم سختی کشیدن آدمو قوی‌تر میکنه.

چرا من باید برای زندگی بقیه حرص بخورم در حالیکه خودشون حتی نمیفهمن؟

چرا من عذاب وجدان دارم؟


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها